چمدانِ سپید



فقط میخواهم بنشینم یه گوشه و عصار درگوشم بخواند چیزی که ازت توی خاطرمه چشمای خیلی قشنگه مگه نه؟ و تا توان دارم گریه کنم.پر از بغض و غم و دلتنگی م این روزها.نمیدانم روزهای آینده م قرار است چگونه پیش برود.

فقط آغوشش آرامم میکند که دوری آن را هم از من گرفته ست.

روزهای سختی ست.دارد تمام میشود این چهارسال.ترس از آینده.دلتنگی برای گذشتهمن فقط بغض دارممن کم آورده ممن به بودنش معتاد شده م.به شنیدن صدایش حتی از راه دورو حالا وقتی این خدمت لعنتی آن را هم میگیرد من به که پناه ببرم از این همه غم؟


این روزا یا سرکارم یا ببیمارستان یا خوابگاه،به طور کلی میشه گفت سرم شلوغه،ولی نمیدونم چه مرگیه که وقتی خلوت میکنم با خودم یا  اخر شب وقتی میخوام سر رو بالش بذارم حال دلم خوب نیست.خودم میدونم چرا،ولی کاریش نمیشه کرد.میشه جای کسی که دوسش داری بری سربازی؟نه.پس تو این بیرونی و اون کیلومترها دورتر از همون دوری که قبلا بود ،تو پادگانه.و واقعا یه ساعت در روز حرف زدن کمه واسه این حجم از دلتنگی.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

host_domain تعمیر گیربکس خودرو مجله اینترنتی مستر کامنت ساند کلود سئو سایت بازار اصفهان سلام موزیک بهداشت،تلاش برای سلامتی همه مردم وبلاگ شورای دانش آموزی دفتر فروش پکیج اسپلیت در شیراز-فلاح زاده